مجموعه غزل

ناشکر نیستم که پس از سالهای عشق..

ناشر: فصل پنجم

نوبت چاپ: اول پائیز 92

سی سالگرد

 

خدا نخواست؟ نخواهد، خودت برای منی

که مبتلای تو هستم  که مبتلای منی

 

من آن غمم که نشستم میان چشمانت

تو آن غمی که چه بسیار در صدای منی

 

اگرچه قلبم از مرگ درد می گیرد

ولی بگیرد  غم نیست تا شفای منی

 

نه سهمی از خورشید و نه ماه می خواهم

چقدر شادم از اینکه روشنای منی

 

چقدر پر شده ام از تو  جای خالی نیست

تو دیگر از من سر رفته  ماورای منی

 

اگر نبودی  سی سالگرد طی می شد

تویی که حلقه ی پیوند لحظه های منی

 

و حرف آخر... تا زنده ام بگویم که

تو باشکوه تر  از مجلس عزای منی

 

یادگاری

 

الهی سایه ات همواره بالای سرم باشد

و تنها سوز عشقت علت چشم ترم باشد

 

نیفتد چشم نامحرم به تو در شعرهای من

همان بهتر که اینها تا ابد در دفترم باشد

 

نشستم روی بام خانه تان، تیری بزن بگذار

نشانی یادگاری از تو بر بال و پرم باشد

 

حلالش باد عمرم، شکوه از دست غمت هرگز

فقط شاید بدهکار نگاه مادرم باشد

 

تو را آنقدر می خواهم  چنانت دوست می دارم

که جز این نام، شاید «عشق» نام دیگرم باشد

 

سراغم را نمی گیری... و می گیری زمانیکه

فقط جامانده شاید مشتی از خاکسترم باشد

 

بریدم از تو حتا بند باریک امیدم را

مگر غمخوار افزون دردهایم دخترم باشد

 

 و این هزارمین سال است که...

 

 دارد بهار می شود اما تو نیستی      

 من مانده ام وَ یورش غم ها، تو نیستی

 

 غم لحظه های خسته ی امروز با امید      

 وقتیکه می رسند به فـردا ، تو نیستی

 

 مادر وَ من وَ شک که بیائیم یا که نه      

 حالا که دل زدیم به دریا  تو نیستی

 

 حالا که با هزار هزار آرزو برام      

 بیچاره آستین زده بالا، تو نیستی

 

 از من نخواه مثل تو سرگرم زندگی ...      

 من زنده نیستم بخدا  تا تو نیستی

 

 قسمت نشد که باشی و... اما چه فایده       

 دیگر تمام شد غزلم با « تو نیستی »

   * * *

دوباره باران...

 

تو میروی، بیچاره بهار می آید

بهار بی تو برای چه کار می آید؟!

 

به زور دست تکان می دهم، خداحافظ

دوباره باران بی اختیار می آید

 

چه تازه سال و چه عیدی که جای ساز و دهل

صدای ناله و سوز سه تار می آید

 

کجاست نغمه ی دیرآشنای بلبل ها

صدای دلگیر قار قار می آید

 

چه کرده ای با گنجشک های این کوچه

که از درختان داد و هوار می آید

 

به جرم اینکه تو را عمرهاست کم دارد

یکی به پای خودش پای دار می آید

 

که مرگ آری، افسوس زندگی دیگر

بدون تو کی با من کنار می آید؟

 

کلاغ ها می گویند کوپه ها خالی ست

و من چه غمگین شادم قطار می آید 

 

... و باز پر شده آغوش کوچه ها از من

دلم گرفته عزیزم! توراخدا از من...

 

جدا نشو که پس از تو به جا نمی ماند

بجز مزار بعنوان ردّ پا از من

 

چـقدر خسته شدم از نفس کشیدن ها

چـقدر سر بزند بی تو این خطا از من؟!

 

نگاه کن حتا سایه ات کنارم نیست

چه نیمه راه رفیقی، چه شد، کجا از من...؟

 

به جای خنده چـرا اخم می کنی بانو!

مگر که چی شده؟ اینروزها چرا از من...؟

 

نشد که ما با هم زندگی کنیم، نشد

گناه ِ کوتاهی از تو بود یا از من؟

 

خدا کند که خدا تا ابد تو را از من...

خدا کند که خدا تا ابد تو را از من...

 

 

........

این را هم می دانم که اگر یک روز اتفاقی از قبرستان بگذری

و چشمت به مزاری بیفتد که نام من روی آن نوشته شده

تنها شانه ای بالا می اندازی و انگار نه انگار

کسی که زیر آن سنگ و در دل  خاک خوابیده 

کسی ست  که هنوز هم عاشق  توست...

 

 

حالا تو هم ترکم کنی می میرم از غم

حالا که من حتا خودم را هم ندارم ..

 

و این پنجمین سال است که...

 

 دارد بهار می شود اما تو نیستی      

 من مانده ام وَ یورش غم ها، تو نیستی

 

 غم لحظه های خسته ی امروز با امید      

 وقتیکه می رسند به فـردا ، تو نیستی

 

 مادر وَ من وَ شک که بیائیم یا که نه      

 حالا که دل زدیم به دریا  تو نیستی

 

 حالا که با هزار هزار آرزو برام      

 بیچاره آستین زده بالا، تو نیستی

 

 از من نخواه مثل تو سرگرم زندگی ...      

 من زنده نیستم بخدا  تا تو نیستی

 

 قسمت نشد که باشی و... اما چه فایده       

 دیگر تمام شد غزلم با « تو نیستی »

 

  * * *

 بهترین پایان

 

 گفته بودی که بمان فرصت جبران برسد

 و چه بی فایده ماندم که بهاران برسد

 

 می شد ای کاش که عیدیّ ِ بهارم باشی

 نشد اما  نشد... ای کاش زمستان برسد

 

 زندگی نیست، نه  بـاور کن اصلا اسمش

 زندگی نیست اگر بی تو به سامان برسد

 

 دل به دریا زده ام، آه  چه بی صبرانه

 منتظر هستم تا حضرت طوفان برسد

 

 بعـدِ من دیگر عمری باید صـبر کنی

 تا که مجنونی از سمت بیابان برسد

 

 منتظر بودی تا من برسم روز قـرار

 من ولی منتظرت بودم تا جان برسد

 

 بهترین پایان در دنیا می دانی چیست؟

 عمر تلخی ست که دور از تو به پایان برسد

 

حالا دیگر قریب سی سال است  از خاطر من نمی روی ای مرگ!

اما که مگر چه می شود نامرد! یک بار تو هم به یاد من باشی..

 

 همیشه همسفـر

 

 باید کنارم یک نفـر باشد  ولی نیست

 یک تا همیشه همسفـر باشد  ولی نیست

 

 ای کاش باشد، گرچه می دانم که بی شک

 از شوق می میرم اگر باشد، ولی نیست

 

 آوازه ام در شهر پیچـیده، خدایا!

 ای کاش او هم با خبر باشد  ولی نیست

 

 در چشم هایش سال ها گشتم که شاید

 از عشق در آنها اثر باشد  ولی نیست

 

 از تک درخت دشـت بودن خسته ام، کاش

 بر ساقه ام زخم تبر باشد  ولی نیست

 

 من از زمین سیرم، به جای دست هایم

 ای کاش می شد بال و پر باشد  ولی نیست

 

 سی سال طولانی ست، باید عـمر عاشق

 کوتاه باشد  مختصر باشد  ولی نیست

 

 

همیشه من وَ تو منجربه  ما  نخواهد شد

به من اگر برسی  می رسی به تنهایی...

 

پیش از تو یک نفر دل من را شکسته است

این تکه پاره ها که به دردت نمی خورد...

 

برای رفتن از دنیا برایم مرگ کافی نیست

چرا دلبسته ی دنیا نباشم تا تو در آنی...

 

 نه سال عاشقی

 علی اصغر ذاکری

 موضوع: اشعار آیینی

 ناشر: آرام دل

 نوبت چاپ: اول  بهار ۸۹

  

 

  

 

دلواپس

 

هـنوز روی لبت واژه های نفرین است

هـنوز دیدن دردم برات تسکین است

 

هـمیشه من را دلخون اگر که می خواهی

زبان حال دلم آه نیست، آمین است

 

بخاطر تو درست است اهـل غم شده ام

ولی اگر که بدانی غمت چه شیرین است

 

تو را قسم به خدا که مواظب خـود بـاش

شبیه گـل شده ای، روزگار گلچین است

 

اگرچه بوی جنون می دهـد تماشایت

چه سخت باخته اما سری که پایـین است

 

چقدر دست تو را من زیاد کم دارم

خطوط دستم بی تو چـقدر غمگین است

 

اگر که قـدر مرا بـعـدِ مرگ دانستی

زیاد غصه نخور  رسم روزگار این است

 

 

... و این چندمین سال است که

 

دارد بهار می شـود اما تو نیـستی

 من مانده ام وََِ یورش غم ها، تو نیستی

                                                                           

 غم لحظه های خسته ی امروز با امید

  وقتیکه می رسند به فردا ، تو نیستی

 

 مادر وَ من وَ شک که: بیائیم یا که نه 

 حالا که دل زدیم به دریا  تو نیستی

 

 حـالا که با هـزار هـزار آرزو برام

 بـیچاره آسـتین زده بالا، تو نیستی

 

 ازمن نخواه مثل تو سرگرم زندگی...

 مـن زنده نیسـتم بخدا تا تو نیستی

 

 قسمت نشد که باشی و ... اما چه فایده                                 

 دیگر تمام شد غزلم با « تو نیستی »

 

 

 

 

 در میان شعله های زندگی خویش

 

دلخوش به شادمانی توأم

 

خدا شادی ات را از من و تو نگیرد...

 

 

 

میان فاجعه بگذار دست و پا بزند

هر آن دلی که به عشق تو پشت پا بزند

 

به مادرم؟ نه... دلم مدتی ست می خواهد

که حرف عشق تو را با خودِ خدا بزند

 

چقدر نامه... ولی دست عاشقم هر بار

دلش نیامد بر قدّ نامه تا بزند

 

کلیشه ای شده صحرا و کوه، دیوانَه ت

گذشته از همه، تا سر به ناکجا بزند

 

چه سال هاست که قلبم نمی زند بی تو

شکسته گوشه ای از سینه ام، بیا  بزند

 

کلام گرم تو موسیقی است، لازم نیست

غریبه ای بنشیند دو ر  ِ می فا  بزند

□□□

و تار موی تو افتاده دور گردن من

خدا کند که کسی چارپایه را بزند

 

 

دلم گرفته عزیزم! خدا کند که بمیرم

و کاش حادثه ای دست و پا کند که بمیرم

 

دعای مادر من مستجاب می شود اما

از او چطور بخواهم دعا کند که بمیرم...

 

 

جـز مـرگ از هـرچیز فکرش را کنی سیرم        

 شایـد به جـرم عاشـقی ایـنطـور دلگیرم

                                                               

 هر روز چون در امتداد بی تو بودن هاست       

 هرصبح که پا می شوم ازخواب، می میرم                                         

 

 از من خدا را شکر دوری، چون اگر بودی        

 حتماً تـو  هـم می سوختی در سوز تقدیرم

 

 انـدازه ی یک دیدن و مـردن بـیا پـیشم        

 باور بکـن آنـقـدر وقـتـت را نـمی گیرم                                           

 □□□

 ایـنـقـدر  از  آئیـنـه هـا  دورم نکن مـادر!        

 ایـنروزها بی او خـودم فـهمیده ام پیرم...                   

 

 

 

دارد بـهـار می شـود امـا تـو نیـستی

 من مانده ام وََِ یورش غم ها، تو نیستی

                                                                           

 غم لحظه های خسته ی امروز با امید

  وقتیکه می رسند به فردا ، تو نیستی

 

 مــادر وَ من وَ شک که: بیائیم یا که نه 

 حــالا کــه دل زدیــم به دریا  تو نیستی

 

 حــالا کــه بــا هـزار هـزار آرزو برام

 بــیـچــاره آســتین زده بالا، تو نیستی

 

 ازمن نخواه مثل تو سرگرم زندگی...

 مــن زنـــده نــیسـتم بخدا تا تو نیستی

 

 قسمت نشد که باشی و ... اما چه فایده                                 

 دیگر تمام شد غزلم با «تو نیستی»

 

 

... و بی تو مرگ رسید و به آرزوم رسیدم

بببین چه ساده از این روزگار ِ بی تو بریدم

 

به آتشی ابدی زندگیم را تو کشیدی

و من بخاطر عشق تو آه هـم نکشیدم

 

چقدر چشم به در دوختم نیامدی اما

چقدر زمزمه ی گام هات را نشنیدم

 

هزار بار نگفتی که آسمان تو هستم؟

عمیق تر شدی از دره ها همینکه پریدم

 

درون مشت خودت قفـل داشتی و چه ساده

هنوز هم که هنوز است  من به فکر کلیدم

 

امیدوار نباشی مرا دوباره ببینی

که من به دیدن فردای بی تو گور ِ امیدم

 

شبانه شمع شدم سوختم به خلوتِ بی تو

به یـاد خنده ی زیبات اشک اشک چکیـدم...

  

 

ترانه مرد، غزل هم پس از تو بیمار است

    ولی هنوز دلم با غمت گرفتار است

 

    مرور می کنم اینجا یکی یکی با بغض

    چقدر خاطره بر قلب من تلنبار است

 

    خبر شدند اهالی کوچه مان از عشق

    ببخش دست خودم نیست ،دردبسیار است

 

    بغیر دیدن خوشبختی ات نمی خواهد

    کسی که بعدِ تو با دردها خودآزار است

 

    اگرچه پنجره ی رو به خانه تان باقی ست

    بدون منظره اما شبیه دیوار است

 

    سیاه شد همه ی روزگار من بی تو

    سیاه،رنگ شناسایی عزادار است

 

    تو فکر حلقه ی زردی که می درخشد باش

    چه غم که بی تو یکی فکر حلقه ی دار  است...

 

 

...و اما مرگ

زنده بودم وَ فکر می کردم مرگ خوابی ست گرم و طولانی

مردم اما خیال چشمانت از سرم دست بر نمی دارد

گلی از خاک من هرگز نمی روید ٬ بروید هم

شقایق می شود٬ آن هم هزاران بار تقدیمت

دعا همیشه برای سلامتی ست٬ ولی

دلم گرفته ٬ برایم دعای مرگ  کنید

اگر که قدر مرا بعدِ مرگ دانستی

زیاد غصه نخور٬ رسم روزگار این است

به مردن سخت مشتاقم ولی از مرگ روگردان

ببین امید دیدارت چه با من کرده٬ دریابم

و مرده ایم ولی غصه هایمان باقی ست

چه ساده ای که به دنبال مرگ می گردی

نساز خانه ای از خاک من که می ریزد

که خاک عاشقی از جنس بیقراری هاست

دیگر رسیدنم به تو هم آرزوم نیست

تنها به مرگ دست تمنا گرفته ام

تو را قسم به خدا که مواظب خود باش

شبیه گل شده ای٬ روزگار گلچین است.

...و اما مرگ

بعد مردن بگو که قلبم را با خودم توی خاک نگذارند

پس نخواهم گرفت چیزی را٬ که به چشمان عاشقت دادم

زندگی دور از تو حتماْ سخت خواهد بود٬ سخت

زودتر ای کاش هجرانت جوانمرگم کند

و  بی تو مرگ رسید و به آرزوم رسیدم

ببین چه ساده از این روزگارِ بی تو بریدم

گیرم رسیدنم به تو تا آخرت محال

اما چقدر خوب٬ که مردن محال نیست

و تار موی تو افتاده دور گردن من

خدا کند که کسی چارپایه را بزند

و  گفتم می رسی تا جان بگیرد زندگی در من

تو اما راه مردن را فقط هموارتر کردی

اگر چه تلخ و غریبانه زندگی کردیم

ولی به لحظه ی شیرین مرگ می ارزید

توی بن بست زندگی هر بار ٬ دلمان را به مرگ خوش کردیم

مرگ اما خودش چه خواهد کرد توی بن بست های تقدیرش

فقط به جرم جوانی به زندگی نزدیک

به جرم پیر نبودن هم از اجل دوریم

 

 

                                    

 

   ۱. ...و من هنوز هم دلم برای تو تنگ می شود

دیدی ، حتا بهار هم نتوانست تلنگری باشد برای شاد بودنم .

نتوانست بهانه ای باشد برای شاد کردن کسی که سالهاست بــدون آوردن حتا یک دلیل و بهانه غمگینش کرده ای. اما باشد ، اصلاً چقدر خوب که هر صبح زیبا تر از همیشه شاد و سرحال از خواب پا می شوی، آب را در صورت همیشه زیبایت می شوری و لبخند می زنی به روی زندگی .

 من هم یک روز به تلافی تمام لبخند هایی که به روی زندگی نزده ام ، لبخند خواهم زد ، به روی مرگ

و چقدر خوب که تو همانروز مثل همیشه از خواب پا می شوی و لبخند می زنی به روی زندگی ، راستی چقدر خوب...

 

۲. نشسته ای

و به کبابی فکر می کنی  که تا دقایقی بعد برایت می آورند

و به اینکه حتماً خوشمزه خواهد بود

اما بیرون از این شهر

توی کوه وَ شاید در پهنای دشت

بچه آهویی با چشم های خیس

دنبال مادرش می گردد.

 

 

۳. شاید فردا نباشم

پس قدر امروز را می دانم و عاشق زندگی می کنم.

به اندازه ی تمام روزهایی که خواهم مرد ، امروز را عاشقانه به شب می رسانم .

تو هم قدر این لحظه ها را بدان

نمی گویم دوستم داشته باش

همینکه از من بدت نیاید کافی ست.

 

 

۴. اینجا بدون تو

هوا برای نفس کشیدن خیلی آلوده است

آلوده به دوست نداشتن ها ، عاشق نشدن ها ، آلوده به بیزاریها و ...

کجایی؟

که دیگر نفَسم تنگ شده

تنها مگر بازدم تو ، هوای نفس کشیدن من باشد.

 

 

 

دارد بـهـار مـی شــود امـا تـو نیـستی

من مانده ام وََِ یورش غم ها، تو نیستی

                                                                           

غم لحظه های خسته ی امروز با امید

 وقتیکه می رسند به فردا ، تو نیستی

 

 مــادر وَ من وَ شک که: بیائیم یا که نه 

حــالا کــه دل زدیــم به دریا تو نیستی

 

 حــالا کــه بــا هـزار هـزار آرزو برام

بــیـچــاره آســتین زده بالا، تو نیستی

 

ازمن نخواه مثل تو سرگرم زندگی...

مــن زنـــده نــیسـتم بخدا تا تو نیستی

 

قسمت نشد که باشی و ... اصلاْ چه فایده                                 

دیگر تمام شد غزلم با «تو نیستی»

... و تو می دانستی که من چقدر تنهایم و تو از تمام آنچه که باید از من می دانستیِ باخبر بودی . می دانستی که دیگر  سالهاست  زندگی بدون تو  قبولم   نمی کند  و    می دانستی که  دیگر در سوختن نسبتی نه با آتش، که با خورشید پیدا کرده ام. خبر داشتی که چقدر تشنه ی حضورت هستم و  می دانستی که اگر باشی حضورت به اندازه ی شادی بچه ها خوشحالم می کند. باخبر بودی که پرنده ها هم هر وقت من را می بینند می روند گوشه ی شاخه ها  کز  می کنند  و  فقط    غمگین  می خوانند  و   می خوانند ... و اینکه  درختها  آنقدر همدرد منند  که با دیدن   تنهائی ام  پائیز  به   جانشان   می نشیند و برگهایشان ...

تو می دانستی که غم با من چه کرده و می دانستی آخر خط که می گویند یعنی زندگی من از اینکه تمام زندگی ام بودی خبر داشتی و خبر داری، اما ببین چقدر ساده دیگر مدتهاست که حتا یک بار دیدنت را از چشمهایم دریغ کرده ای، چقدر ساده با سوختنم می سازی، راستش را بگو آیا هیچوقت از اینهمه سوختنم گرمت شده است؟ آیا هیچوقت آتشی که در من شعله  می کشد دلت را سوزانده است و شده که یک بار و فقط یک بار برای همیشه دلت برایم بسوزد؟ آیا ...

آه چه سوالهای بچه گانه ای گاهی از اینهمه سادگی خودم لجم می گیرد. درست است که تو را نمی بینم اما از حال خودم که خبر دارم . حال و روزم دارد داد می زند که سال به سال هم به یاد من نمی افتی، چه برسد به اینکه دلتنگم شوی،   چه  برسد  به اینکه غصه هایم غمگینت کنند و چه برسد به اینکه دوستم داشته باشی.

این را هم می دانم که حتا اگر یک روز اتفاقی از قبرستان بگذری و چشمت به مزاری بیفتد که نام من روی آن نوشته شده، تنها شانه ای بالا می اندازی و انگار نه انگار کسی که زیر آن سنگ و در دل  خاک خوابیده  ، کسی ست   که   هنوز   هم   عاشق  توست

 

گله ای نیست که از دست غمت جان بدهم

 

عاشقت هستم و بایست که تاوان بدهم

 

 

چند وقتی ست فقط منتظر مرگم و بس

 

تا به این عمر جهنم شده پایان بدهم

 

 

می زنم تک تک رگهای خودم را ، نکند-

 

که بجای تو به خون فرصت جریان بدهم

 

 

بی تو یک کوشش منجر به شکست است اگر

 

با کسی زندگی ام را سروسامان بدهم 

 

 

                             

            شــروع عـشق پُراز لحظه های پایان است

                  

       چـقـدر روز جــدایی شـبـیـه تــاوان  اسـت!

 

 

        نمیتوانـم عـزیـزم کــه از تــو دل... اصــلا ً 

 

       نمی شود به خدا چونکه صحبت جان است

 

 

       وَ بــی  وجــود  تــو در روسـتـایـمان حـتّا 

 

      هــوا گــرفـتـه و مــثـل هــوای تهران است 

 

 

 

       ببین بــه یــاد تــو مــن از خــدا چـه لبریزم 

 

       کــه عـشق نیم... نه  اصلا ً تمام ایمان است

 

 

       وَ بــا چــراغ و بــدون تــو در شــلـوغی ها 

 

       بـه ایـن نـتیجه رسـیدم که قحط انسان است

 

 

        ببخـش، مــصـرع بـعـدی کلیشه ایست ولی

 

        تــو نیستی و جـهان عین کنج زندان اسـت